ایستادن پا نمی خواهد
به گزارش آی تی گپ، سمانه خاطره روزی را تعریف می کند که در کوه به مرد میانسالی با کوله سنگین و بزرگی برخورد: پیشم آمد و گفت من داشتم می رفتم که دیگر برنگردم اما با دیدن شما منصرف شدم و حالا می خواهم از نو شروع کنم.
به گزارش خبرنگاران، روزنامه ایران نوشت: حرف های مرد کوهنورد را به یاد دارد؛ مرد موسفیدی که همه زندگی اش را در کوله اش ریخته بود تا برای همیشه با زندگی خداحافظی کند. آخرین بار بود که سربالایی نفسگیر کوه را بالا می رفت اما با دیدن دختر جوانی که به ضرب و زور عصا روی زانوهایش بالا می رفت تصمیمش عوض شد، رفته بود تا بازنشود اما برگشت تا دوباره شروع کند.
سمانه غرقی با معلولیت به دنیا آمد اما همین دنیایش را عوض کرد. عکس های او در حالی که با زانو کوهنوردی می کند به عنوان بانویی با اراده و قوی در فضای مجازی دست به دست می شود و همه او را تحسین می کنند. می گوید او روی قله پیروزیت ایستاده و برای رسیدن به آن سختی های بسیاری را پشت سر گذاشته است.
حالا سمانه انگیزه ای شده برای کسانی که مسائل و سختی ها، آنها را از ادامه راه باز می دارد؛ مثل همان مردی که رفته بود تا برنشود. می گوید این روزها احساس مسئولیت اجتماعی دارد و می داند که حرف هایش برای خیلی ها اثرگذار است: زمانی که مدرسه رفتم متوجه شدم جایی به جز خانه هم هست؛ جایی به نام جامعه که قبل از آن برای من وجود نداشت. من راشیتیسم و نرمی استخوان دارم. به خاطر این بیماری بارها دست و پا و دنده هایم شکسته. به خاطر معلولیت و رشد نکردن پاها تا 10 سالگی نتوانستم مدرسه بروم. البته از 6 سالگی خواندن و نوشتن را یاد گرفتم. برادرم 2 سال از من بزرگ تر است و وقتی درس می خواند یا خواهرم کمکش می کرد، من هم کنار آنها می نشستم و خواندن و نوشتن یاد می گرفتم. همان موقع با سرانجام سال تحصیلی همه دانش آموزان باید کتاب های درسی شان را به مدرسه برمی گرداندند ولی مادرم با مدیر مدرسه صحبت کرده بود و اجازه گرفته بود کتاب های برادرم را برای من نگه دارد. به این ترتیب در خانه خواندن و نوشتن را یاد گرفتم اما در مدرسه دنیای جدیدی را تجربه کردم؛ جایی که با بچه های دیگر تفاوت داشتم.
پدرم آینده نگر بود و توصیه می کرد کارهای شخصی ام را خودم انجام بدهم و به کسی وابسته نباشم. تابستان مرا در کلاس های آموزشی ثبت نام می کرد تا در کنار درس حرفه ای بیاموزم. کلاس گلدوزی اولین کلاس هنری بود که رفتم. پدر تلاش می کرد به یک هنر علاقه مند شوم. سوم راهنمایی بودم که در کلاس خوشنویسی ثبت نام کردم. پدرم بعد از بررسی کلاس های مختلف و با توجه به این که با ویلچر باید سر کلاس می رفتم کلاس خوشنویسی را مناسب تشخیص داد. با یکی از دوستان مدرسه ام خوشنویسی می رفتم و خیلی زود علاقه مند شدم. به هر حال ادامه دادم و سال 86 مدرک ممتاز گرفتم. هر خطی که می نویسم جان تازه ای می گیرم.
مدرک ممتاز خوشنویسی هدف اصلی او نبود. سمانه می خواست در عرصه کار و تحصیل هم پیروز باشد. او ماجرای دانشگاه و جست وجو برای پیدا کردن کار را این طور تعریف می کند: سال 84 در رشته حسابداری دانشگاه کوثر قزوین قبول شدم. آن سال ها قبولی کنکور سخت بود و خیلی ها پشت کنکور می ماندند. شوق زیادی داشتم و همراه پدر به قزوین رفتم و ثبت نام کردم. هر روز صبح زود از کرج سوار سرویس دانشگاه می شدم و غروب برمی گشتم. وقتی کنکور قبول شدم مسئولان بهزیستی می گفتند حتماً درس ات را ادامه بده! حمایت ات می کنیم و حسابداری بازار کار خوبی دارد و حتماً برای تو کار مناسب پیدا می کنیم و ... با همین وعده ها درس خواندم و بعد از دریافت مدرک برای پیدا کردن کار به هر جایی که می شد رفتم؛ حتی بیشتر از همکلاسی های دانشگاه اما همه جا با در بسته روبرو می شدم. می گفتند باید حداقل 5 سال سابقه کار داشته باشی. نمی خواستم تسلیم شوم چون هدف من از درس خواندن این نبود که مدرک بگیرم و آن را قاب کنم. تحصیل در دانشگاه برای من بهانه ای بود تا آن طور که دوست دارم زندگی کنم. بعد از مدتی با آموختن مدیریت سایت در یک شرکت کامپیوتری کارهای طراحی سایت را انجام دادم اما در همه آن لحظات علاقه به کارهای هنری و کوهنوردی همچنان در وجودم ریشه داشت و تلاش می کردم به آرزویم برسم.
کوهنوردان ارتفاعات بزرگیه کرج سمانه را به خوبی می شناسند. دیدن او انگیزه ای می شود برای ادامه راه و فتح قله. در این میان هم کسانی که برای اولین بار به این منطقه می آیند با دیدن او که آهسته و با انگیزه جاده را بالا می رود دیگر حرف از خستگی و دشواری راستا نمی زنند. می گوید کوهنوردی اولین اولویت زندگی اش شده است: تا سال 91 همراه خانواده و دوستانم به کوه می رفتم و آنها باید ویلچرم را هل می دادند. دوست داشتم یک روز روی پاهای خودم کوهنوردی کنم. موضوع را با استاد خوشنویسی ام مطرح کردم و گفتم اگر بتوانم چیزی زیر زانوهایم ببندم شاید بتوانم کوهنوردی و طبیعت گردی کنم. استاد استقبال کرد و گفت به این موضوع قبلاً فکر کرده است. زانوبند والیبال خریدم و استاد مقداری چرم به یکی از چرم دوزهای ماهر داد تا برای من زانوبند درست کند. وقتی آن را به زانوهایم بستم احساس کردم می توانم پرواز کنم. عصاهایم را کوتاه کردم تا بتوانم تعادلم را زمان بالا رفتن از کوه حفظ کنم. اولین روز کوهپیمایی را فراموش نمی کنم. با استاد خوشنویسی و چند نفر از دوستانم در بیجی کوه بزرگیه از پای زنجیر تا چشمه را در یک ساعت و 45 دقیقه بالا رفتم. حس می کردم بال درآورده ام. از آن روز کوهنوردی را رها نکردم و زمان رسیدن به چشمه را به 50 دقیقه کاهش دادم. یک بار هم از ایستگاه 7 تا قله توچال رفتم ولی نزدیکی قله به خاطر افت فشار به توصیه کوهنوردان مجبور شدم برگردم. سال هاست انگیزه کوهنوردی خیلی ها شده ام. بارها کسانی که به خاطر خستگی و سربالایی زیاد غر می زنند با دیدن من سکوت می کنند و گاهی همراهان آنها با نشان دادن من می گویند از این خانم یاد بگیرید!
او خاطره روزی را تعریف می کند که در کوه به مرد میانسالی با کوله سنگین و بزرگی برخورد: پیشم آمد و گفت من داشتم می رفتم که دیگر برنگردم اما با دیدن شما منصرف شدم و حالا می خواهم از نو شروع کنم.
سمانه نگین تراش خوبی هم هست. خودش می گوید: وقتی یک تکه سنگ فیروزه بعد از 7 بار تراش به نگینی زیبا تبدیل می شود احساس می کنی همه روحت تراش می خورد. کار با سنگ را همیشه دوست داشتم تا این که 4 سال پیش وقتی برای عروسی پسرعمویم به نیشابور رفته بودیم در کلاس های تراش سنگ فیروزه شرکت کردم. 4 روز مرخصی داشتم و می خواستم همان چند روز همه چیز را یاد بگیرم. استاد می گفت باید حداقل 45 روز در کلاس ها حضور داشته باشم تا کار را خوب یاد بگیرم اما اصرار کردم که آموزش را شروع کند. دو روز بعد همه فنون تراش سنگ را یاد گرفتم. استاد می گفت تو تنها شاگردی هستی که دور روزه یاد گرفته ای. روز عروسی پسرعمویم به خاطر کار مدام با صفحه سنگ تراش از انگشت هایم خون می چکید. بالاخره کاری را که همیشه دوست داشتم شروع کردم و بعد از مدتی کار در اداره و پشت میز نشینی را برای همیشه کنار گذاشتم. از فروردین سال قبل با تراش سنگ فیروزه، نگین انگشتر و گردنبند و دستبند درست می کنم. خیلی ها با دیدن کارهای من در فضای مجازی سفارش کار می دهند و من هم با وسواس آماده می کنم. از چند ماه قبل هم در زمینه کاروینگ، حجم تراشی روی سنگ را شروع کرده ام؛ سنگ هایی مثل عقیق لاجورد را به شکل مجسمه تراش می دهم.
می پرسم چگونه توانسته ای به کوهی از انگیزه و پیروزیت تبدیل شوی؟ می گوید با پشتکار و عشق.
منبع: خبرگزاری ایسنا